کتابها -
من و شمع
|
سفری باید کرد ...
زین تبهکاری خصمان زمین
حذری باید کرد
و به اندیشه تنهایی ماه
گذری باید کرد
*
آسمان راز مرا می داند
من که از زخم پر شاپرکی می گریم
من که از بوسه خورشید به گل می خندم
*
بهترین ساز و نوا را ز درخت
می شنوم
ز هوا می بینم
چشم بر هر چه هوس می بندم
*
باد بازیگوشی
زیر گوشم می گفت:
یک نفر هست که آهسته نمازش را باز
در کنار صدف و چشمه و رود
روی نرمینه گلبرگ دعا
با صدای پرش شب پره ها می خواند
*
و سر انجام به یاد همه بسته پران
و به ذرات دعایی چون سیب
شمع می افروزد
*
آنکه بر عمق همه حادثه ها می خندد
و به آواز قناری در خواب
ماه را می بیند
...
*
و صدای همه رویش و جنبش ها را
از نگاه هوس آلوده یک میوه به دست
رازها می چیند
*
و کسی هست که در کنج بیابانی دور
با تنفس های ساده یک خار اذان می گوید
*
عطر یک لقمه نان را با عشق
به گل چادر مادر در باد
بوسه ها می بندد
*
و برای نقش یک گندم زرد
در میان صفحاتی خالی
که ندارد رنگی
رنگ خورشیدبه آن می بخشد
*
آن که دستانش را
می سپارد به نسیم
*
بقچه اش پر شده از بوی درخت
دکمه های همه پیراهن او
یاد گاری گردد
زیر یک تکه سنگ
می نویسد با اشک
گله ای نیست ز بخت
*
او که بر سنگ حیاطش باقیست
جای پاهای صداقت با یاس
اشک ماهی ها را می بوسد
*
او که از رود و سکوت و حرکت
مثل طفلی که بنوشد شیری
عشق را می نوشد
*
او که فریاد بلندش را بغض
کنج یک سینه پر درد به زندان کرده ست
از صمیمیت احساس درون
گل مصنوعی را می بوید
*
و برای همه شب زده ها
قصه ها می گوید
شعر ها می خواند
وقت دلتنگی هر رهگذری
سفره ای می چیند
*
و به آواز قشنگی شاید
بیصدا می گوید
آسمان راز مرا می داند
....
|